جدول جو
جدول جو

معنی ام جامع - جستجوی لغت در جدول جو

ام جامع
(اُمْ مِ مِ)
سفینه. کشتی. (از المرصع)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مجامع
تصویر مجامع
مجمع ها، جاهای جمع شدن، محل های اجتماع، انجمن ها، جمع واژۀ مجمع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسم جمع
تصویر اسم جمع
در دستور زبان علوم ادبی اسمی که در صورت مفرد و در معنی جمع باشد مانند رمه، لشکر، گروه، دسته و طایفه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم جامه
تصویر هم جامه
کسی که با دیگری در یک بستر بخوابد، هم بستر، هم رختخواب، برای مثال نه بیگانه گر هست فرزند و زن / چو هم جامه گردد شود جامه کن (نظامی۵ - ۸۲۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسم جامد
تصویر اسم جامد
در دستور زبان علوم ادبی اسمی که فاقد بن ماضی و مضارع باشد مانند مداد و گل
فرهنگ فارسی عمید
(اُمْ مِ مِ)
زنی که پنج فرزند زاییده باشد. (از المرصع). رجوع به ام ثلاث شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
به آوند شیر خورانیدن شتر بچه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در ظرف به شتر بچه شیر دادن. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ سَ)
دماغ. (المرصع) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ مَ / مِ)
هم زیست. دوتن که وسایل زندگی و جامۀ مشترک دارند، هم خواب. دو تن که در یک بستر خوابند:
نه بیگانه گر هست فرزند و زن
چو هم جامه گردد شود جامه کن.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اِ مِ مِ)
نصیرالدین طوسی گوید: آن بود که از آن اشتقاقی نتوان کرد، مانند حیزبون و هیهات. (اساس الاقتباس ص 15)
لغت نامه دهخدا
(اِ مِ جَ)
اسم عام چون در صورت مفرد و در معنی جمع باشد آنرا ’اسم جمع’ نامند: دسته، رمه، گله، طایفه، لشکر، عسکر، خیل، فوج
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ بِ)
هریسه.
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ بِ)
رجوع به ام ثلاث شود
لغت نامه دهخدا
(کَ مِ مِ)
سخن پرمعنی. کلامی که معنی بسیار دارد، در اصطلاح فن بدیع، آن است که کلام مشتمل باشد بر مواعظ حسنه و حکمتهای متقنه... (هنجار گفتار ص 279). رشید وطواط آرد: این صنعت چنان باشدکه شاعر ابیات خویش بی حکمت و موعظت و شکایت روزگار نگذارد. مثالش از شعر تازی، متنبی گوید:
والظلم فی خلق النفوس فان تجد
ذا عفه فلعله لایظلم
و من البلیه عذل من لایرعوی
عن جهله و خطاب من لایفهم.
... و متنبی را در این باب ید بیضا و طریقتی زهرا بوده... مثال از شعر پارسی بونصر شاذی راست:
بر خرد خویش بر ستم نتوان کرد
خویشتن خویش را دژم نتوان کرد
دانش و آزادگی و دین و مروت
این همه را خادم درم نتوان کرد
قانع بنشین و آنچ یابی بپسند
کایزدی و بندگی بهم نتوان کرد.
مثال دیگر کمالی راست:
زبس سپیدی کاین روزگار بامن کرد
سیاه عارض من رنگ روزگار گرفت..
سوار بود و جوانی شتاب کرد و برفت
ز گرد مرکب اوعارضم غبار گرفت.
دیگر مسعودسعد راست:
تبارک اﷲ این بخت و زندگانی بین
که تانمیرم زندان بود مرا خانه
چو شانه شد جگرم شاخ شاخ زان حسرت
که موی دیدم شاخی سپید در شانه.
وبیشتر اشعار مسعودسعد، کلام جامع است خاصه آنچه در حبس گفته است... (حدایق السحر چ اقبال صص 81- 82). و رجوع به همین کتاب و هنجار گفتار شود
لغت نامه دهخدا
(اَ مِ)
خوان. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ فِ)
الاغ ماده.
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ مِ)
کفتار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (از المرصع). مشهورترین کنیه های اوست. (از المرصع). و من یصنع المعروف فی غیر اهله - یلاق الذی لاقی مجیر ام عامر. اصله ان رجلا من العرب اجار جروهضبع صغیره من القتل ثم رباها باللحم و کانت تبیت معه و مع اولاده فلما کبرت فرسته و اولاده باللیل. (منتهی الارب) ، داهیه. (از المرصع). در المرصع ام العریط با الف و لام است
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ رِ)
سگ ماده. (از المرصع)
لغت نامه دهخدا
(مَ مِ)
جمع واژۀ مجمع (م م / م م ) . (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (آنندراج). جاهای جمع شدن. (غیاث). مواضع گرد آمدن مردم. جاهای فراهم آمدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هم از گرد راه قصد جامع کردم و روی بدان مجامع آوردم. (مقامات حمیدی). سلطان جاسوسان برگماشت واز مواضع و مجامع ایشان تجسس کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 398). صیت کرم اعراق و لطف اخلاق به اطراف و آفاق رسانیده و مسامع و مجامع را به نشر محامد اوصاف مطیب گردانیده. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 122) .و رجوع به مجمع شود، در شاهد زیر بمعنی جمیع آمده است: و بفرمود تامقنعه از سر وی فرو کشیدند... تا شرم دارد و حرکتی کند و او را از آن حالت مستکره آید که مجامع سر و روی او برهنه باشد. (چهارمقاله ص 114)
لغت نامه دهخدا
هریسه هلیم این واژه از هلام پهلوی ساخته شده و حلیم نادرست است گندمبا ریس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجامع
تصویر مجامع
جاهای جمع شدن، جاهای فراهم آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ام عامر
تصویر ام عامر
کفتار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسم جمع
تصویر اسم جمع
نام رمن (رمن جمع و مجموع)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجامع
تصویر مجامع
((مَ مِ))
جمع مجمع
فرهنگ فارسی معین